سلام
2 ساله با دوست دادشم دوستم
اول دوستیمون پیشنهاد ازدواج داد من گفتم نه فکرش نیستم الان زوده اونم میگفت خدارو چه دیدی شاید همه چی اوکی بشه ...
رابطه ی خوبی داشتیم فقط خیلی حساس بود اگه چشمم به چشم یه پسر می افتاد میگفت خوشت اومد؟شکاک بود باعث شده بود منم بهش حساس و شکاک بشم.دقیقا اخلاقای اون روی منم تاثیر گذاشته بود
هرجا میخواستم برم باید خودش منو میبرد با هیچکس اجازه نمیداد جایی برم میگفت میترسم از کسی خوشت بیاد منو بیخیال بشی.رابطه ی ما تا جایی پیش رفت که همون چند ماه اول به خانوادم در موردش گفتم.توی یک سال اول چندبار خواستم ازش جدا بشم التماس میکرد که من بدون تو نمیتونم و کاری میکرد ازش جدا نشم.اینم بگ که نه سربازی رفته بود نه سر کار بود.یک سال دوم من حرف ازدواج زدم و اون گفت شرایطشو ندارم.گفتم برو سربازی گفت فامیلمون قراره پارتیم بشه که معافی بگیرم.به همین بهانه من چند ماه صبر کردم.دوباره بعد از چند ماه بهش گفتم راجب سربازی.گفت فامیلمون در دسترس نیست وقتی برگشت میخوایم بریم دنبال کارای معافی.دوباره من صبر کردم.توی این مدت بارها دعوامون شد.دیگه عفت کلام نداشتیم جفتمون.تمام بد دهنی اون روی منم تاثیر بد گذاشته بود تا اسم خانوادم می آورد منم اسم خانوادش می آوردم.بعد از دعوا هم که از هم عذرخواهی می کردیم میگفت من از روی عصبانیت اون حرفا رو زدم وگرنه خیلی دوست دارمو عاشقتم و منظوری ندارم.یک سال دوم دیگه به خانوادم نگفتم با هم هستیم.چون بالخره اونا هم توقعاتی دارن.منم هر وقت خواستم برم بیون با استرس بیرون میرفتم چون عادت بد خانوادم همیشه سوال می پرسن که با کی میری؟خیلی از دروغ گفتن متنفرم ولی مجبور بودم.
خلاصه من این اواخر هروقت یه طوری بحث ازدواج رو می آوردم اون میگفت با این اخلاقای بدمون فکرشم نباش.میگفتم پس چرا منو الاف خودت کردی با زندگیم بازی می کنی و توقع داری به حرفت باشم؟ میگفت همینه که هست.دیشب باهاش بیرون بودم حرفامو زدم گفتم سربازی چی شد؟گفت عید قراره 100% بریم بخاطر اینکه فلان دکتر هست... گفتم که تا عید صبر کنم بعدشم بهانه بیاری؟گفتم خب بعدش کار چی؟گفت کار دولنی که دوست ندارم.گفتم کار دولتی مزایای خوبی داره.ولی حرفش کار آزاد هست.گقتم من دیگه فکر دوستی نیستم میخوام زندگی کنیم گفت من نمیتونم اینطور بهتره.گفتم پس بیخیال همه چی؟گفت آره
خیلی دلم شکست ولی تحمل کردم و قوی برخورد کردم
خیلی سرد از هم جدا شدیم.دیشب تا الان از فکر کردن و گریه کردن داغون شدم.واسم عجیب بود کسی که میگفت دوست دارم عاشقتم بهم محبت میکرد واسم کم نمیذاشت چطور یه دفعه بیخیالم شد.البته این کاری که کردم خواستم تنبیه بشه و ببینم واقعا دوستم داره و برمیگرده سمتم.میترسم برنگرده .نمیتونم بیخیالش بشم
دوست دارم کاری کنم برگرده سمتم ولی نه به عنوان دوستی.اگه خودم برم سمتش 100% همه چی به ضررم هست
آخر این ماه هم تولدشه.میخوام واسش هدیه بگیرم چند روز بعد از تولدش بهش بدم که فکر نکنه واسه همچین چیزی ازش جدا شدم و هدیه رو ببینه آینه دقش بشه..
سرتون رو درد آوردم، میخوام راهنمایی کنید چکار کنم که برگرده سمتم؟